در وراي قلبم همواره زمزمه شگفتي به خود مي خواندم و حيرت و ناباوري بر جانم مستولي است من نه آن درخت تنومندم که توان استقامتم باشد و نه آن نيلوفر پاک که از رواق عشق بالا بتواند رفت، مي روم تا عدم وجودم را هرگز واقف نشوم، مي روم تا خورشيد بتابد و در پشت سياهي ابر خود خواهي من به اسارت نماند.
نداي قلبم مرا به سوي تو مي خواند افسوس که آسمان رقيب سرسختي است. مي دانم نخواهم رسيد، پس مي روم تا کسي به آشفتگي درونم پي نبرد مي روم تا رسوا نشوم و غرورم زير لگد هاي بي رحم سايه بان تو که روزي خواهد آمد و تو را با خود خواهد برد، له نشود. مي روم تا شرمنده ي آن همه مهربانيت نشوم مي روم که حق نمک به جا آورده باشم.
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
با قي هه بي حاصلي و بي خبري بود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر