۳۱ شهریور ۱۳۸۸

شکست

از تراکم انديشه هاي گنگ سنگين شده ام، گويا رخسارم جرم گرفته است، همچون کرم شبتاب تاريک پرست، روشنايي آزارم مي دهد.

خوشبختي مثل نوشيدن تشنه اي از آب لحظه اي بيش نيست. من گم شده ام در کويري بي انتها، من نيستم کجا هستم.

اي تمام پوچيها، اي نفسهاي آلوده، اي همه تفريحهاي نا سالم، اي هرزه ها، دل من سخت شکست...

وقتي نيستي خونمون با من غريبي ميکنه

دل ميگه اگه صبورم خود فريبي ميکنه

صداي قناري محزون و غم آلود مي شه

واسه من هر چه که هست و نيست نابود ميشه

وقتي نيستي گلاي باغچه نگاهم مي کنن

با زبون بسته محکوم به گناهم مي کنن

گلاميگن که با داشتن يه دنيا خاطره

چرا ديوونگي کردي و گذاشتي که بره

هیچ نظری موجود نیست: