بعد از آن همه هیاهو با او حرف زد! چقدر زیبا بود... آن شب آنقدر ذوق داشت که اشک از چشمانش سرازیر شد. باورم نمی شود! وقتی خوابش برد، آنقدر آنطرف و اینطرف رفت که بیدار شد، دید از اتاق خودش آمده است بیرون!!!
از وقتی که بیدار می شود می خواهد تمام شبش را خاطره کند و بنویسید، از آن لحظه ای که آنقدر اشتیاق داشت و می خواست به او بگوید و داد بزند، بگوید چقدر با اوست خوش است و چقدر او را....
شاید فکر می کند او، هیچ وقت نمی تواند درک کند! چون خودش هم این لحظه ها را برای اولین بار در تاریخ عمرش گذرانده است!
اما می دانست شنیدن که نه! بلکه دیدنش هم باور کردنی نیست.
۲ نظر:
زیبا.
ذوق.
اشک.
باور.
شب.
خاطره.
او.
شنیدن .
دیدن.
راستی گفت باور؟ باور ، باور کردنی ست!
نه خسته داداش جواد :)
ارسال یک نظر