۱۹ مهر ۱۳۸۸
امید فردا
۶ مهر ۱۳۸۸
نفس عمیق
اول عادت میکنی یا اول عاشق میشی؟
خلاصه یا اول عاشق میشی یا آخر عادت می کنی!
بهتره عاشق باشی و بعد عادت کنی...حالا یک نفس عمیق بکش.............
تو هر طوری دوست داری شروع کن...فقط باید بخوای...
میگن مریض زیاد میشن!
_ اره منم شنیدم اونایی که هم عادت کردن و هم عاشق شدن!
۱ مهر ۱۳۸۸
هشت شوال
۳۱ شهریور ۱۳۸۸
رقیب سخت
در وراي قلبم همواره زمزمه شگفتي به خود مي خواندم و حيرت و ناباوري بر جانم مستولي است من نه آن درخت تنومندم که توان استقامتم باشد و نه آن نيلوفر پاک که از رواق عشق بالا بتواند رفت، مي روم تا عدم وجودم را هرگز واقف نشوم، مي روم تا خورشيد بتابد و در پشت سياهي ابر خود خواهي من به اسارت نماند.
نداي قلبم مرا به سوي تو مي خواند افسوس که آسمان رقيب سرسختي است. مي دانم نخواهم رسيد، پس مي روم تا کسي به آشفتگي درونم پي نبرد مي روم تا رسوا نشوم و غرورم زير لگد هاي بي رحم سايه بان تو که روزي خواهد آمد و تو را با خود خواهد برد، له نشود. مي روم تا شرمنده ي آن همه مهربانيت نشوم مي روم که حق نمک به جا آورده باشم.
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
شکست
از تراکم انديشه هاي گنگ سنگين شده ام، گويا رخسارم جرم گرفته است، همچون کرم شبتاب تاريک پرست، روشنايي آزارم مي دهد.
خوشبختي مثل نوشيدن تشنه اي از آب لحظه اي بيش نيست. من گم شده ام در کويري بي انتها، من نيستم کجا هستم.
اي تمام پوچيها، اي نفسهاي آلوده، اي همه تفريحهاي نا سالم، اي هرزه ها، دل من سخت شکست...
وقتي نيستي خونمون با من غريبي ميکنه
دل ميگه اگه صبورم خود فريبي ميکنه
صداي قناري محزون و غم آلود مي شه
واسه من هر چه که هست و نيست نابود ميشه
وقتي نيستي گلاي باغچه نگاهم مي کنن
با زبون بسته محکوم به گناهم مي کنن
گلاميگن که با داشتن يه دنيا خاطره
چرا ديوونگي کردي و گذاشتي که بره
۴ شهریور ۱۳۸۸
برای همه عمر من کافی است
مرا خاطرات تو نو می کند
برایم همین نو شدن کافی است
تو رفتی صمیمی تر از کودکی
دل من برای تو غرق دعاست
تو رفتی و من چون زمستان شدم
بهارم فقط توی تقویم هاست
تو مثل کبوتر شدی پر زدی
تو را می سپارم به دست خدا
دل من گرفته، اگر ممکن است
شبی لااقل توی خوابم بیا
از کتاب قشنگم
۲۴ تیر ۱۳۸۸
معمار کج
خشت دوم میشود ناچار کج
«تا ثریا میرود دیوار کج»
با ثریا میشود معمار کج!
«یار بد بدتر بود از مار بد»
البته وقتی نباشد مار کج!
هرچه در دنیای عادی هست راست
هست در اطرافمان بسیار کج
شاطر و سلمانی و خیاط کج
پادو کج، قصاب کج، نجار کج
کج مهندس، کج مربی، کج مدیر
کج پزشک و نرس کج، بیمار کج!
درس کج، شاگرد کج، استاد کج
فکر کج، گفتار کج، رفتار کج
راه کج، راننده کج، مقصود کج
میرسد قطعا به منزل بار کج!
بس که خم شد پشت گلدان تارزن
شد پس از اجرای زنده تار کج!
مثل یوزارسیف و مثل شهریار
میشود حتما عمر مختار کج!
بیتعارف من، شما، ایشان، همه
فرد گمنام و سوپراستار کج
مشتری، کالا، فروشنده، دکان
هرچه میبینم در این بازار کج
دایره وقتی نباشد خوب گرد
بوده حتما سوزن پرگار کج
«درد ما را نیست درمان الغیاث»
قبله هم با عرض استغفار کج!
***
مکتب نابیاست کجدار و مریز
تا ابد ما را نگهمیدار کج...!
۲۳ تیر ۱۳۸۸
گناه و عذاب
بعد از فشار قبرم بعد از آنکه شیر مادرم را از استخوان هایم کشاندن بیرون بعد از پوسیده شدن گوشت و پوستم.
من در درون قبر تنها هستم. هوا چه تاریک و چه روشن باشد، من تاریکم!
صدای زمزمه ی قرآنی را شنیدم سرم را از قبر بیرون آوردم، فکر کردم فرزندانم یا اقوام و یا اینکه دوستانم هستند! اما صدا صدای پیرزنی بود، قرآنش را برای آن گناه کارانی می خواند که حرف از کرامت علی و حجابت فاطمه می زندند، اما خود دررفتار و کردارشان چنین نبودند، این صدا را من شنیدم، چون من هم یک گناهم این بود. آن پیرزن بعد از آنکه قرآنش را تمام کرد. چادر نمازش را برداشت و دو رکعت نماز وحشت برای دوری عذاب خواند.
جشن
داستان جشن های خانوادگی ره درازی دارد... از آنهایی که دینی به جز شیعه دارن توقعی نیست! من و توی مسلمان که ادعای شیعه بودنمان آسمان را سوراخ کرده است. من و تو که پدرمان علی است و مادرمان سادات و نائب زنده مان مهدی زمان هم بعید نیست، چگونه جرات به زبان آوردن نام نازنینشان می شویم، اما وقتی به خودمان می گوییم سخت نگیر و راحت باش، دیگر صورت مسئله را حذف می کنیم و همه وجودمان را فنای دنیا می کنیم! آیا یک نفر از این بزگواران در آن مجلس های ما باشند چگونه رفتار می کنیم! اما واقعا دنیا ارزش اینگونه رفتارهای را دارد.
دین چیست؟ از چه کسی باید دینمان را بگیریم؟ مرجع تقلید کیست؟ سنی ها و و هابی ها دارند اما ما هم داریم؟ به دین عمل کنیم، می گویند مذهبی؟ مذهبی بودن چیست؟ خدا هست؟ فاطمه کیست؟ حجاب مرد و زن چیست؟ حجاب یک لاخ دو لاخ دارد؟ من نماز و روزه بگیرم؟ لباس آستین کوتاه بپوشم یا بلند؟ پدر را ببینم یا توضیح المسائل؟ آقای سیستانی دروغ است! یا سروش؟ همه مذهبی هستن؟ من به دختر عمویم دست بدهم! یا خاله ام؟ من به دختران همسایه یا هر دختری دست بدهم؟ مرحم و نامحرم کیست؟ دلت پاک باشد نماز نخوان؟ گناه چیست؟ شراب خوب است!؟ مست بودن بد است؟ رقص مرد؟ ریش مرد؟ موسیقی؟ موی زن؟ مانتو تنگ؟ درست بودن یا غلط بودن؟ توهین به پیامبر!؟
و سوالات مسخره ی زیادی که برای جوابش هر کس به دین خودش رجوع می کند و پاسخش را می دهد! اما دین شیعه مثل سنی ها مرجع دارد پس چرا هیچ کس گوش نمی دهد!
۲۱ تیر ۱۳۸۸
باور کردنی
بعد از آن همه هیاهو با او حرف زد! چقدر زیبا بود... آن شب آنقدر ذوق داشت که اشک از چشمانش سرازیر شد. باورم نمی شود! وقتی خوابش برد، آنقدر آنطرف و اینطرف رفت که بیدار شد، دید از اتاق خودش آمده است بیرون!!!
از وقتی که بیدار می شود می خواهد تمام شبش را خاطره کند و بنویسید، از آن لحظه ای که آنقدر اشتیاق داشت و می خواست به او بگوید و داد بزند، بگوید چقدر با اوست خوش است و چقدر او را....
شاید فکر می کند او، هیچ وقت نمی تواند درک کند! چون خودش هم این لحظه ها را برای اولین بار در تاریخ عمرش گذرانده است!
اما می دانست شنیدن که نه! بلکه دیدنش هم باور کردنی نیست.
۲۰ تیر ۱۳۸۸
خندیدن
کوچه پر، پر شده بود
همه در گیر خود، شده بود
سیب از درخت افتاد
همه دویدن....
من گشنه ام!!!
گاز اول، خندیدن به من!
پس مانده ی سیب را در جوب انداختم! خندیدن به من!
همه رفتن.....
۱۹ تیر ۱۳۸۸
درد تهران نشینان
با آمدن دولت احمدی نژاد تمامی فضاها برای ایجاد برابری شهروندان تهرانی با شهرستانها ایجاد شد و این نقطه ای بود برای آغاز برابری امکانات و ارزش های انسانی، شاید گفتن این کلمه به ظاهر برای همه درست نباشد اما در دولت های قبلی شهروند درجه یک و دو سه داشتیم، و تمامی دولتمردان و مسئولین تمامی امکانات را اول برای تهران می خواستند. حال که چهار سال بهاء به شهرستان ها و مخصوصا روستائیان داده شد این هموطنان عزیز تحملشان به تنگ آمد و برای برگرداندن آن همه ابهتی که در جلوی یک شهرستانی سر می داند به آب و آتش زدند که هر طور شده فرد مورد نظر خود را بر صندلی قدرت بنشانند، و در این روزهای انتخاباتی که اختشاش و تظاهرات بود جز تهران و چند شهر بزرگ خبری از این نظاهرات نبود، که شهرهایی در این زمنیه همیاری کردند اسیر جوو موجود شده بودند و در روزهای بعد جای خود را در شعارهای تهرانی ها ندیدن و سکوت کردند. اوج تهمت های برخی از تهرانیان آنجایی بود که گفتند آرای پایتخت نشینان باید دو تا حساب شود.
در ادامه تظاهرات که روز به روز بر آن کاسته می شد عده ای مرفه بیشتر نبودند. کاش آن مرفه نشینان قدری خود را جای یک روستایی نه! زیاد است حداقل جای یک شهروند طبقه دو بگذارند.
سیاست مدارن عاشق قدرت مردم گشنه و مرفه را به خیابان ها کشاندن و به جان یکدیگر، اما خدا از آنان نخواهد گذشت. و ننگ بر مردمی که حاضر بودن رای روستایی را پای مال کنند. (به استثنا)
سفر
اگه یک روز بری سفر
بری زپیشم بی خبر
اسیر رویاها میشم
دوباره باز تنها میشم
به شب میگم پیشم بمونه
به باد میگم تا صبح بخونه
بخونه از دیار یاری
چرا میری تنها میزاری
اگه فراموشم کنی
ترکه آغوشم کنی
پرنده دریا میشم
تو چنگ موج رها میشم
به دل میگم خاموش بمونه
میرم که هر کسی بمونه
میرم به سوی اون دیاری
که توش منو تنها نزاری
اگه یک روزی نومه تو
تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد
که منو مبتلا کنه
به دل میگم کاریش نباشه
بزاره درد تو دوا شه
بره توی تموم جوونم
که باز برات آواز بخونم
اگر بازم دلت میخواد
یار یکدیگر باشیم
مثال ایوم قدیم
بشینیم و سحر پاشیم
باید دلت رنگی بگیره
دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری
که توش منو تنها نزاری
اگه میخوای پیشم بمونی
بیا تا باقی جوونی
بیا تا پوست و استخونت
نزار دلم تنها بمونه
بزار شبم رنگی بگیره
دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری
که توش منو تنها نزاری
دروغ
همه به من دروغ می گویند/ دروغ می گویند می خواهند من را...دروغ می گویند دوستم دارند...دروغ می گویند من خوبم...دروغ می گویند با من هستن....حتی میرحسین موسوی هم به من دروغ گفت...و رای من را با صلاح قانون مندی دزدید.
شیرین عبادی
شیرین عبادی، حقوقدان و برندهی جایزه صلح نوبل
توضیح :
خانم شیرین عبادی به رهبران کشورهای غربی این را هم بگویید : همه ی شما مرگ مظلومانه و هولناک مروه شربینی را جلوی چشم همسر و فرزند سه ساله اش در حالی که حامله بود و صرفا برای دادخواهی به دادگاه های برآمده از دموکراسی و آزادی نوع غربی به دست جنایت کار جوان محصول تمدن غرب که از حمایت پلیس حقوق بشری شما نیز برخوردار بود دیدید. بیایید به جوانان خود بگویید ما مصالح حقوق بشریمان را فدای مصالح سیاسی و اقتصادی مان خواهیم کرد. یک بار هم شده با مردمتان با صداقت رفتار کنید. اگر خانم شیرین عبادی این را گفت و جایزه صلح نوبل را ازش پس نگرفتند خدا را شکر کند ولیکن شیرین عبادی هرگز این را نخواهد گفت، زیرا ایشان خود نیز محصول تمدن غرب است.
«میگی نه!!! به قیافه اش نگاه کن»
بدم می آید
...
از آدمهای احساسی، از آدمهایی که حس دارند و محبت، اصلا از لطافت بدم می آید. در این چند روز از مهر و مهربانی نفرت پیدا کرده ام و هر کسی را که میبینم اینگونه رفتار می کند از درونم نفرین می کنم. من مثل آنها شاید بودم اما دیگر نیستم، حال از همه بدم می آید از تو از خودم از از، از دینم از خ...
۱۸ تیر ۱۳۸۸
جوابیه کامنتها ی مشکوک
مطلب : راحت شدم
ناشناس گفت...
ره کسایی مثل تو راحت شدن چه مسخره... چقدر آدم ها ساده نگر شدن چقدر ارزش زندگی ها کم شده که بعضی هاچه ساده راحت میشن و چه ساده میگذرن
تاسف کلمه ی کوچیکیه اینجا
July 9, 2009 12:27 PM
پاسخ : احتمالا تنها دلیلی که برای تاسف خوردن شما بود انتخابات ریاست جمهوری است! لازمه بدونید راحتی من اصلا ربطی به نتیجه و این کشمکش های بعد از اون نیست، اصلا ما دیپلم ما سیکل ما ساده نگر و هر چی دوست داری اسمش رو بزار اما اصلا شما نفهمیدی چی گفتی چون اونایی که ادعای روشن فکری و و غیر ساده نگری می کنند از همه بیشتر....
در مورد ساده گذشتن : چون منظور من را نفهمیدید به همان خاطر این کلمات را از شما می پذیرم. گرچه ما نگذشتیم از خون فرزندانمون. شما مشکوکی...
مطلب : برگشتم
ناشناس گفت...
مزخرف! حجاب کیلو چنده!
July 9, 2009 12:19 PM
پاسخ : ادب شما معلومه که به همان شخص ناشناس قبلی و شایدم ساعت کامنتتون دقیقا مشخص کنه! که بعضی از آی پی ها رو هم پیگیری کردم مشخص شد. حجاب رو من برای شما نگفتم، اصلا اگر مطلب رو می خوندی ناشناس محترم اون پسر بچه ای از حجاب گفت که شرمنده ی خانواده اش بود برای رسوندن دو قرون پول به خانه. معلوم می شود شما بیش از حد مرفه هستید که اصل داستان را کنار گذاشتید و خیلی ساده لوحانه و توهین آمیز اینگونه کامنت گذاشتید. معنای حجاب به این نیست که شما چادر سرت کنی، حجاب اصلا مختص خانم ها نیست و همه ی مردم باید در مقابل همه حد و حجاب خودشون رو رعایت کنند، گرچه آدمهایی که ادعای فرهنگ می کنند در این زمینه از روی جاهلیت عقب مانده هستند. هر چه می خواهی بگو ناشناس اما من پیروی مادر سادات هستم.
نکته ی خیلی مهم : این وبلاگ رو جز چهار نفر که سه نفرشون به نام آقای غلامی، امیر علی حسینی و یک ناشناس (خودشون اطلاع دادن حسین پسر دایی بود ناشناس اول) و یک دوست دیگر خبر نداشتن! این وبلاگ اصلا هیچ جایی لینک و یا اینکه معرفی نشده است. و چون تازه راه اندازی شده، احتمال ورودی از مراکز جستجو زیر صفر است. پس احتمال می دهیم که این کامنت ها را بین همین چهار نفر گذاشته اند. از نفرتی که نسبت به من داشتن واقعا متاسف شدم، و نمی دونم چه کار کرده ام که اینگونه نسبت به دو مطلبی خواص و واقعا بی ربط نسبت به اصل وبلاگ نظر گذاشته اند. و از همینجا از ایشون معذرت خواهی می کنم و اگر لحن واقعیشون نسبت به من اینگونه است خواهش میکنم با چهره ی واقعی خودشون رو به من معرفی کنند و دوگانه رویی رو بگذارند کنار.
سیر شدم!
از اینکه اینجام، از اینکه دارم می نویسم، متنفرم. از خودم، دلم، احساسم و روحم و همه ی وجودم سیر شدم! (تکرار کردن این حرفها دیووانه ام میکنه)
از دیشب تا امشب
الانم به فکر شام باید باشم! حتما!!!...البته زیاد مهم نیست، چون عادت کردم توی این روزها اینطور باشم...من و بابا تنها هستیم! و من امشب مثل همیشه...!
مرگ
بهش گفتم من را با مراسم مسیحی دفن کن، بر سر قبر من صلیبی بگذار. گفتم مبادا قرآن خاک خورده ی خانه را برداری و برایم از روی ناچار و یا چشم دیگران سوره ی توحید بخوانی! دستت را از روی قبرم بردار! و شب هنگام در فشار قبر مرا یاد نکن! نه تو بلکه هیچ کس! بعد از آنکه از قبرم دور شدی دیگر آنجا نیا و مرا تنها بگذار.
خداحافظ
هیجده تیر ماجرا و قصه ای است که چند سال قبل از انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری با اهداف خاص و سردمداری جریانهای چپ، ملی مذهبی، سلطنت طلب شکل گرفت. و مانند ماری که منتظر فرصت است تا سر از سوراخ سرآورد همه ساله کم و زیادی سرک می کشد. این طیف هیچ ارتباطی با انتخابات و کاندیدهای شکست خورده و پیروز ندارد، اما دستگاه های خبر ساز امپراطوری غرب چنانکه در تخصص آنهاست، آن دو را پیوند می زنند تا از آب گلالود ماهی بگیرند.
۱۷ تیر ۱۳۸۸
برگشتم
بعد از چند روز ایمیلم رو باز کردم، باورتون میشه به جز دو ایمیل دیگه هیچ ایمیلی نیومده بود، که با من کار داشته باشه! دیشب با مشاهده این ایمیلم میخ کوب شدم! وگرنه مطلب قبل (دل ندارم) رو نمی نوشتم!
چقدر زود حرفها تموم میشه و چقدر زود فراموش میشه! و معنای این همه سکوت آدمها در برابر من چیه!؟ بعد از له شدن احساسم فکر میکردم یک نفر باشه و بخواد دوباره کمی بسازدش....اما..............
دیشب توی ترمینال پسر بچه ای 15 – 16 ساله ای رو دیدم! ازش پرسیدم بچه ی کجایی؟ اومدی زیارت؟ بهم گفت یکی از روستاهای خراسان جنوبی (شهرستان قائن). واسه زیارت نه! واسه کار میام!
با تعجب بهش گفتم آشنا داری یا با کسی اومدی!؟ گفت : نه تنهام! بار اولم نیست چند بار دیگه اومدم. گفتم بابات چکاره است؟ بابام کوره! مامانم تو خونه است و یک آبجی کوچیک دارم.
خیلی حال کردم باهاش بیشتر حرف بزنم، بهش گفتم بیا تا حرم پیاده بریم! توی راه با دیدن ماشین های سوناتا ووو تیپ های پرادوو و غیره و چهره های آرایش کرده خانم ها رو که میدید میگفت : اینا میان زیارت!!! با اینکه نمی دونن زیارت مستحبه! و حجابشون واجب. با گفتن این حرفش یکهو فکم افتاد!!!
کم نیاوردم و گفتم : جوش اینارو دیگه نزن! اینا همشون میدونن اما دوست ندارم قبول کنن یا شایدم فکر میکنن این درسته.
حرکتش رو تندتر و تندتر کرد و با صدای بلند گفت : من نماز ظهرم رو نتونستم بخونم الان باید سریع برم حرم تا وقتش نگذشته بخونم. توی ذهنم گفتم بابا تو دیگه کی هستی! یاد اخراجی های یک افتادم که وقتی داش مجید داشت شهید میشد توی فیلم...محمد رضا شریفی....می گفت : خدا اینا رو فرستادی که منو شرمنده کنی و خجالت زده کنی! منم نماز نخونده بودم ولی اصلا مثل این پسر نبودم، اینجا بود باید به خودمم بگم یا دوست نداره و یا اینکه نمی فهمه یا! فکر میکنمه این درسته.
نزدیک حرم شدیم من گفتم چی میشد همین پولدارا یک کم از سرمایشون رو میاوردن میدادن به ماها تا حداقل این مشکلات رو نمی داشتیم!، بهم گفت رسم من این بود، به خدا اگر پول نبرم خونمون شرمنده ی خانواده ام هستم، روم نمیشه برم! خدا همه چیزو برای دختر تهرانی های آرایش کرده داده...
دلم حسابی براش سوخت.........
بهش گفتم اگر نتونستی کار پیدا کنی بیا این شماره من! به من زنگ بزن تا واست هم بلیت برگشت بگیرم و هم اگر پولی داشتم بهت بدم! اما تو تمام تلاشتو انجام بده.
رفتیم حرم، اون رفت نماز بخونه و من برم خونه!
دل ندارم
سلام،
راستش دیشب نه پریشب ساعتای 12 توی یک فضای باز، بازه باز...به ماه نگاه کردم!
بهش گفتم من دارم فکر میکنم، تنها به یکنفر! الان تو هم، بالای سر اونی! الان داره به چی فکر میکنه! و کل چیزمیزای یواشکی...
خواستم با ماه یک فس درست حسابی حرف بزنم! اما یاد قاصدک افتادم....باز به ماه نگاه کردم!
گفتم، دیگه دل ندارم با تو حرف بزنم ای ماه...